بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است: کودک که بودم میخواستم دنیا را تغییر دهم!! بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم! بعدها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم. در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانوادهام را متحول کنم. اینک که در آستانه مرگ هستم میفهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید میتوانستم دنیا را هم تغییر دهم...
*منم از همین حالا ( 8:47 شب،14مرداد سال 1386) تصمیم گرفتم خودم رو تغییر بدم!!
همین الان نوشت: تا الان که خوب پیش رفتم!
متن جالبی بود
موفق باشید
آره خیلی تاثیر گذار میتونه باشه!
چطوری تغییر بدی؟
یعنی چیکار کنی؟
کاش یه کم بیشتر میگفتی...
دنیا رو سعی کنی بهتر ببینی! بعضی از بدیها رو نادیده بگیری! بعضیها رو تحمل کنی!بپذیری که همهی آدمها اشتباه میکنن! بتونی ببخشی! بپذیری که همیشه حق با تو نیست! و ...
در یک کلام وقتی قدرت تغییر دنیا و آدماشو نداری یه کمی حساسیاترو کم کنی! اینجوری حداقل آرامش خودت بیشتر میشه! و البته این خیلی آسون نیست ولی از گزینههای دیگه آسونتره!
نمیدونم تونستم منظورمو برسونم یا نه؟! خواستی بیشتر بگم بهم بگو، باشه ;)
ممنون از توضیح...
موافقم...
یاد یه چیزی افتادم که شاید در ظاهر بیربط به نظر برسه اما یادش افتادم!
اینکه تنهایی رو بپذیری و منتظر نباشی کسی پیدا بشه که تنهاییات رو پر بکنه... باور و قبول اینکه ما آدمها تنهاییم هر چقدر هم که آدم و دوست و آشنا دور و برمون باشه سخت ِ ...
اما از بیهوده گشتن بهتر ِ... از شکایت کردن بهتر ِ...
ما تنهاییم و تنهاییمون با آدما پر نمیشه٬ فقط گاهی فراموش میشه٬ همین!
یاد اولین پست امسالم تو وبلاگ آخرین آرزو افتادم...
خیلی پرحرفی کردم٬ نه؟!
ببخشید...
میدونم شاید بیربط به نظر برسه اما در ادامهی اون تغییری که گفتی این رو هم باید بذاریم و همیشه به خودمون یادآوری کنیم...
خواهش میکنم
کاملا با حرفت موافقم ;)
من خیلی دیر به حرفت رسیدم! (تنهاییمون با آدما پر نمیشه!)
خود من بعد از یکسال فکر کردن پراکنده و یکماه فکر کردن مداوم (روزهی سکوت گرفته بودم و با هیچکسی حرف نمیزدم) میخواستم فقط به خودم فکر کنم و دلم نمیخواست کسی تمرکزمرو بهم بزنه! شبا ساعت ۱۲ تو رختخواب میرفتم وساعت ۳ با مصیبت خوابم میبرد!! صبحم ساعت ۶ بیدار میشدم!! مدام فکر میکردم به همهچی !!
با دیدن این متن تو یکی از بلاگا فکر کردم این همون کاری هست که من باید انجام بدم!!
نه عزیزم... اصلا... هیچ کسی تو پرحرفی به پای من نمی رسه! خوشحالم که میتونم حداقل از این کانال با یکی که فکر میکنم همرو تا حدودی می فهمیم حرف بزنم :)
بذار منم یه چیز بیربط بگم من نمیدونم دقیقا چند وقتِت پیش بود که بلاگتو پیدا کردم و خوندم... اما بعد از دیدن کامنتت توی وبلاگ گیلاسی (راجع به پدر نوشته بودی!) خواستم باهات بیشتر آشنا شم... و اومدم... به قول خودت اجازه دادم بشناسی منو!!
من پرحرفترم!! حالا دیدی :P
این یکی دیگه خیلی بیربط ِ اما بذار بگم!
لذت میبرم از اینکه میبینم نیمفاصله رو انقدر دقیق رعایت میکنی! به خیلیها گفتم اما همهشون انقدر دقت نمیکنن...
:)
اتفاقا خیلی هم با ربطِ این... ممنونم که اینقد توجه میکنی
اعتقاد من اینِ که وقتی کارخوبی رو میبینی باید خوب باد بگیریش و سعی کنی خوبتر اجراش کنی. (اعتراف میکنم سختِ برام ولی لذت بخش)
بازم از همهی محبتات ممنونم دوست خوبم :-*