۲۷- دور از هیاهوی داشتن...

می‌خواهم بگویم می‌شود از دور (!) هم دوست داشت!

ساده‌تر بگویم:

*می‌شود ساده‌تر هم دوست داشت...*

دور از هیاهوی خواستن...

دور از هیاهوی داشتن...

دور از هیاهوی خواستن و نداشتن... نرسیدن...

دور از هیاهوی رسیدن و بعد تلاش برای ماندن تا همیشه!

*می‌توان از دور هم دوست داشت*

دور از هراس از دست دادن...

دور از هراس تنها ماندن ناگهانی...

حتی دور از او که خواستنی‌ست...

*می‌توان از دور هم دوست داشت *

باور کن بدون خواستن و رسیدن هم می‌شود... می‌شود...

بدون خواستن،‌ بدون رسیدن، بدون ماندن... حتی بدون او

*می‌توان از دور تا همیشه دوست داشت!

۲۴

دیگه مرده شور این زندگی رو با همه چی‌ش نبره الهی 

 

بعضی وقتا اینقد آدم داغون می‌شه نمی‌دونه چی بگه و کجا بره حرفش رو بزنه! میاد اینجا پست ‌می‌زنه!  

 


۲۰

دارم سعی می‌کنم... سختِ خیلی سخت! اما من روزهای سخت‌تر از این هم داشتم! 

 دلم می‌خواد این آخرین مطلبی باشه که تو این زمینه اینجا می‌نویسم! باید بتونم! باید 

 

اندیشیدن به این‌که دیگر نمی‌خواهم به تو بیاندیشم، همچنان اندیشیدن به توست!

پس بگذار بکوشم نیاندیشم که نمی‌خواهم به تو بیاندیشم!

۱۹

حرف دیگری نیست که با تو بگویم! تو نمی‌فهمی اندوه مرا

۱۴- تو می­دونی؟!

کاش بشه برات درس عبرت دختر

۱۳-بُتم بودی اما شکستی!

خیلی سخته این­جوری شکستن! مثل این می­مونه که از ساختمون 100 طبقه افتاده باشی پایینُ هیچ‌جات چیزیش نشه و فقط روحت بشکنه... یه جوری که هیچ وقت دیگه ترمیم نشه!

خیلی سخته یکی همدم لحظه­هات و سنگ صبور و راهنمات و آینه­ات باشه، تو همه­ی روزای زندگی اما یهو تو رو نبینه انگار نه انگار که یه روزی همه­کس­اش تو بودی و همه­کس تو بوده!!!

خیلی سخته برای کسی از جزئی­ترین مسائل زندگیت بگی اما اون...

از دیروز همه­ش دارم گریه می­کنم و نمی­دونم این اشک­های لعنتی کی تموم میشه! انگاری وصل به یه چشمه­ی بی­انتها!

 انگاری یکی دستش تو معده­­ام! انگاری یکی قلبم رو داره از تو سینه­ام می­کشه بیرون!

خیلی وقت­ِ ننوشته بودم دلم می­خواست وقتی اومدم شاد و پرانرژی باشم اما انگار شادی تو سرنوشت من جایی نداره!

می­نویسم این­جا  چون جایی دیگه­ایی ندارم! می­نویسم این­جا شاید این اشک­ها تموم شن!  

می­نویسم این­جا چون بعد از این دیگه همیشه باید  این­جا بنویسم!!!

۸- سراب!

 

یه هدفی داری واسه خودت، برنامه ریزی می‌کنی و با خودت میگی بسم‌ا... میری جلو و خوشحالی! چون هر روز که میگذره حس می‌کنی داری بهش نزدیک میشی! حالا سالیان زیادی از اون روز میگذره!

طبق برنامه‌ات دیگه باید به چشمه‌ی پرآبی که دورنماشو داشتی میرسیدی! اما نهایتا یه سراب جلوت می‌بینی! اونوقتِ که نوشتن و گفتن و گریه کردن، هیچ‌‌کدوم تسکینت نمیده! دیگه نا نداری ادامه بدی! میشی یه آدم سرگردون! بهتر ِ بگم یه دیوونه! دو روز حالت خوبه، سه روز بد!! و متاسفانه زندگی ادامه داره! نمی‌دونی باید چیکارکنی! بَرات نگرانم!! نمی‌دونم می‌تونی اینجوری ادامه بدی یا نه؟!