یه دل پر از حرف ناگفته یه دنیا پر از خندهی ناشکفته
دو چشمی که حتی در اشکُ بسته یه ذهن پر از خالی و پوچ و خسته
یه آدم بدون رفیق قدیمی دو دریا بدون عصای کلیمی
دلی پر ز واژه پر از آه و ناله پر از غصههای منه چند ساله
اتاقی پر از خنده ی مرگ صدای اهالی پر از خشخش برگ
یه دختر چه غمگین چه خسته پر از درد و رنجه گرفته نشسته
تو چشماش یه بغض شکسته درونش دلی زار و خسته
داره خشک و خالی فقط می نویسه ولی من که دیدم چشاش خیس خیسه!
نمیدونم چرا این شعر من رو به یاد یکی از سرودههای فروغ فرخزاد انداخت... نمیگم خیلی ربط داره اما شاید تصویر یه دختر غمگین که تو هر دوتاش دیدم من رو به یاد اون انداخت...
تو وبلاگ قبلیام آوردمش... اگه بازش کنی و ده تا پست بری پایین میبینیاش... البته اگه دلت خواست:
http://akharinharfa.blogsky.com/
تو هم که سر نمیزنی به وبلاگت خانوم...
آره ؛) ۳ ماه یکبار میآم