یه هدفی داری واسه خودت، برنامه ریزی میکنی و با خودت میگی بسما... میری جلو و خوشحالی! چون هر روز که میگذره حس میکنی داری بهش نزدیک میشی! حالا سالیان زیادی از اون روز میگذره!
طبق برنامهات دیگه باید به چشمهی پرآبی که دورنماشو داشتی میرسیدی! اما نهایتا یه سراب جلوت میبینی! اونوقتِ که نوشتن و گفتن و گریه کردن، هیچکدوم تسکینت نمیده! دیگه نا نداری ادامه بدی! میشی یه آدم سرگردون! بهتر ِ بگم یه دیوونه! دو روز حالت خوبه، سه روز بد!! و متاسفانه زندگی ادامه داره! نمیدونی باید چیکارکنی! بَرات نگرانم!! نمیدونم میتونی اینجوری ادامه بدی یا نه؟!
چقدر آشنا بود حرفات...
فکر میکنم حرف خیلیها باشه این روزا!
اگه بخوام چیزی بگم باید از همین چیزی که تو گفتی بگم...
گم شدهم بین دانشگاهها و رشتهها...
کی رو دیدی تا حالا پنج بار رشتهههای مختلف قبول شده باشه و کنار گذاشته باشدشون و حالا هنوز اول راه باشه...؟!
این رو هم نمیتونم ادامه بدم...
تا حدودی میتونم بفهمم پنج بار تلاش بینتیجه چه حس بدی را برای آدم ایجاد میکنه!
نرسیدن به اونچه تو ذهنت داری واقعا آزار دهندهاس!
اما تلاش و پشتکارت قابل تحسیین ِ
تا حالا کسیرو ندیده بودم!