هنوز روی بالشم نشسته عطر تن تو
خیال من بو میکنه نقش گل پیرهن تو
هنوز صدای تو میآد میون بازیهای باد
کنار قاب پنجره هنوز دلم تو رو میخواد
تو این کسالت عبس تو این دیار همهمه
تو این سرا که بیکسی یه عمر عادته منه
به یاد دستهای تو تکرار روزُ میشکنم
به جستجوی یادِ تو با آدما حرف میزنم
به هم نمیرسیم ما چارهایی جز فاصله نیست
عهدی که بسته شده پس دیگه جای گله نیست
نوازش تو حک شده رو شرم گونههای من
اسم تو حرمتِ منه همبستهی جدای من
به اشتیاق اینکه باد از گونهی تو بگذره
لبای بیقرار من به باد بوسه میزنه
به هم نمیرسیم ما چارهایی جز فاصله نیست
عهدی که بسته شده پس دیگه جای گله نیست
اگر که اشتباه بود چه خوب بود اشتباه
اگر که کوره راه بود چه امن بود کوره راه
به هم نمیرسیم ما چاره ایی جز فاصله نیست
عهدی که بسته شده پس دیگه جای گله نیست
آدم خیلی حقیرِ بازیچهی تقدیرِ پل بینِ دو مرگِ مرگی که ناگزیرِ
بعد از مدتها دلم بشدت آهنگ گوش دادن میخواد! آخ خدایااااااااااااااا... چه کردی با من؟! هان؟! چرا من؟! میدونم داری میگی انتخابت اشتباهِ... خودِ خرم هم میدونم... خدایا بهم نیرو بده فقط همین! توانِ تحمل بده...
روز جمعه 31 اردبیهشت اتفاقی افتاد که 4 سالِ ذهنم رو درگیر خودش کرده بود! فک کن! اونم همونی رو گفت که من گفتم... خدایـــــــــــــــــــــــــا! چرا دنیات اینجوریِ! چرا؟!
چهقدر سخته که عشقت روبه روت باشه، نتونی همصداش باشی
چهقدر سخته که رفتن راه آخر شه!!!