۲۵

حال من بد نیست غم کم می­خورم 

کم که نه هر روز کم کم می­خورم 

آب می­خواهم سرابم میدهند 

عشق می­ورزم عذابم می­دهند 

گاه بر روی زمین زل می­زنم 

گاه بر حافظ تفال می­زنم 

حافظ دیوانه فالم را گرفت 

یک غزل آمد که حالم را گرفت: 

ما ز یاران چشم یاری داشتیم  خود غلط بود آنچه می­پنداشتیم!

نظرات 1 + ارسال نظر
الف.کاف شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:28 ب.ظ http://open-area.blogsky.com

چقدر به موقع بود!
دقیقا حس و حالم تو مایه های این شعر بود... یادم رفته مال کی بود.
کلا یادم رفته بود فقط وقتی خوندمش کم‌کم یادم میومد!



اما جدای از این شعر٬ خودت هنوز خوبی دیگه؟!

خوبه


منم یادم رفته بود اون روز و مجبور شدم سرچش کنم! تو سایتی که پیداش کردم بحث بود سر شاعر ِ شعر!!! اما بیشتر می گفتن از "حمیدرضا رجایی رامشه" هست! نمی‌دونم درست و غلط‌‌ش رو!!


خوبم این، حس اون لحظه‌م بوده! یعنی یه روزایی دیدی دلت گرفته و حالت خوش نیست! اما هیچ علت بیرونی براش پیدا نمی‌کنی!
اون روز هم من همچین حسی داشتم!

ببخشید که دیر جواب دادم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد