۱۸-روزگار غریبی‌ست!

باور نمی‌کنم!

هرگز باور نمی‌کنم که سال‌های سال

همچنان زنده ماندنم به طول انجامد.

یک کاری خواهد شد.

زیستن مشکل شده است

و لحظات چنان به سختی و سنگینی

بر من گام می‌نهند و دیر می‌گذرند

که احساس می‌کنم،خفه می‌شوم

هیچ نمی‌دانم چرا؟

اما می‌دانم دیگری به درون من پا گذاشته است.

و اوست که مرا چنان بی‌طاقت کرده است

احساس می‌کنم دیگر نمی‌توانم در خودم بگنجم

در خودم بیارامم

از " بودن " خویش بزرگتر شده‌ام

و این جامه بر من تنگی می‌کند.

این کفش تنگ و بی‌تابی فرار!

عشق آن سفر بزرگ!...

اوه ، چه می‌کشم!

چه خیال انگیز و جان بخش است "اینجا نبودن"!

نظرات 3 + ارسال نظر
الف.کاف شنبه 5 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 08:59 ب.ظ http://open-area.blogsky.com


. . .



پ.ن:
می‌بینم که عمل کردی به گفت و شنودی که داشتیم... می‌نویسی...
چه خوب...

:)

دارم سعی می‌کنم... توام بنویس ؛)

حسین پنج‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:56 ب.ظ http://ialone.ir

فکر می کنی که اهل اینجا نیستی ؟

آره

الف.کاف جمعه 11 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:53 ب.ظ http://open-area.blogsky.com

من که دارم می‌نویسم بانو!

کارِ خوبی می‌کنی... منم دارم سعی می‌کنم بنویسم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد