باور نمیکنم!
هرگز باور نمیکنم که سالهای سال
همچنان زنده ماندنم به طول انجامد.
یک کاری خواهد شد.
زیستن مشکل شده است
و لحظات چنان به سختی و سنگینی
بر من گام مینهند و دیر میگذرند
که احساس میکنم،خفه میشوم
هیچ نمیدانم چرا؟
اما میدانم دیگری به درون من پا گذاشته است.
و اوست که مرا چنان بیطاقت کرده است
احساس میکنم دیگر نمیتوانم در خودم بگنجم
در خودم بیارامم
از " بودن " خویش بزرگتر شدهام
و این جامه بر من تنگی میکند.
این کفش تنگ و بیتابی فرار!
عشق آن سفر بزرگ!...
اوه ، چه میکشم!
چه خیال انگیز و جان بخش است "اینجا نبودن"!
. . .
پ.ن:
میبینم که عمل کردی به گفت و شنودی که داشتیم... مینویسی...
چه خوب...
:)
دارم سعی میکنم... توام بنویس ؛)
فکر می کنی که اهل اینجا نیستی ؟
آره
من که دارم مینویسم بانو!
کارِ خوبی میکنی... منم دارم سعی میکنم بنویسم!