دارم سعی میکنم... سختِ خیلی سخت! اما من روزهای سختتر از این هم داشتم!
دلم میخواد این آخرین مطلبی باشه که تو این زمینه اینجا مینویسم! باید بتونم! باید
اندیشیدن به اینکه دیگر نمیخواهم به تو بیاندیشم، همچنان اندیشیدن به توست!
پس بگذار بکوشم نیاندیشم که نمیخواهم به تو بیاندیشم!
حرف دیگری نیست که با تو بگویم! تو نمیفهمی اندوه مرا
باور نمیکنم!
هرگز باور نمیکنم که سالهای سال
همچنان زنده ماندنم به طول انجامد.
یک کاری خواهد شد.
زیستن مشکل شده است
و لحظات چنان به سختی و سنگینی
بر من گام مینهند و دیر میگذرند
که احساس میکنم،خفه میشوم
هیچ نمیدانم چرا؟
اما میدانم دیگری به درون من پا گذاشته است.
و اوست که مرا چنان بیطاقت کرده است
احساس میکنم دیگر نمیتوانم در خودم بگنجم
در خودم بیارامم
از " بودن " خویش بزرگتر شدهام
و این جامه بر من تنگی میکند.
این کفش تنگ و بیتابی فرار!
عشق آن سفر بزرگ!...
اوه ، چه میکشم!
چه خیال انگیز و جان بخش است "اینجا نبودن"!