یه هدفی داری واسه خودت، برنامه ریزی میکنی و با خودت میگی بسما... میری جلو و خوشحالی! چون هر روز که میگذره حس میکنی داری بهش نزدیک میشی! حالا سالیان زیادی از اون روز میگذره!
طبق برنامهات دیگه باید به چشمهی پرآبی که دورنماشو داشتی میرسیدی! اما نهایتا یه سراب جلوت میبینی! اونوقتِ که نوشتن و گفتن و گریه کردن، هیچکدوم تسکینت نمیده! دیگه نا نداری ادامه بدی! میشی یه آدم سرگردون! بهتر ِ بگم یه دیوونه! دو روز حالت خوبه، سه روز بد!! و متاسفانه زندگی ادامه داره! نمیدونی باید چیکارکنی! بَرات نگرانم!! نمیدونم میتونی اینجوری ادامه بدی یا نه؟!